داستان بسیار بسیار زیبا و آموزنده ی نجات یافته
خدا خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنیم هوای مارو داره ...

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز را از دست رفته میدید.
از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد :
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟؟؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ، و حیران بود...
نجات دهندگان می گفتند :
" خدا خواست که ما دیشب آن آتـشی را که روشن کرده بودی بـبیـنیم " ...

نظرات شما عزیزان: